* به عنوان كسي كه يكي از متاخرترين تلاشهاي جدي در مسير مفهومپردازي و نظريهپردازي در حوزه جامعهشناسي تاريخي ايران را انجام دادهايد، لطفا توضيح دهيد كه چگونه به سمت چنين مطالعهاي هدايت شديد و مهمترين عناصر و شرايط تاريخي- اجتماعي و فكري كه ايده اين كار را در ذهن شما ايجاد كردند، كدام بودند؟
** از ابتدا علاقهمند بودم كه در حوزه توسعه و مسائل روستايي ايران كار كنم. وقتي به كانادا رفتم در آنجا با افراد زيادي از جمله سمير امين و گوندور فرانك كه براي سخنراني به اوتاوا آمده بودند، قرار ملاقات گذاشتم و كمكم با مباحثي آشنا شدم كه در شيوه نگرشم به مسائل توسعه و ايران اثر گذاشت. ضمنا استاد مشاورم دكتر ژاك شواليه بود كه مقاله بسيار موثري در حوزه توليد كالاي ساده نوشته بود و آن نيز در من خيلي اثر گذاشت و بعد با آثار بري هندس و پال هرست آشنا شدم و بعد با ادبيات والرشتاين آشنا شدم و سپس سراغ ادبيات غني توسعه در امريكاي جنوبي رفتم و بعد سراغ ادبيات توسعه در ايران رفتم و همه اينها كمك كرد تا رويكردهاي قديميام را نسبت به نوع مطالعهاي كه قرار بود انجام بدهم، پالايش كنم.
در طول اين مسير كمكم متوجه شدم كه سه رويكرد وجود دارد كه همه آنها در حوزه معرفتشناسي تاريخ ايران ايراداتي دارند: 1- رويكرد ماركسيستي ارتودوكس (نخعي، نعماني، ولي) و رويكرد شيوه توليد آسيايي و انشعابات آن نظير نظرات احمد اشرف كه از وبر هم الهام گرفته بود 2- رويكرد توسعهگراي غربمحور و متكي بر تز دولت خودكامه (كاتوزيان) 3- رويكرد مبتني بر مشكلات ساختاري توليد مازاد اضافي در روستاهاي ايران (لمبتون). به نظر من همه اين رويكردها اولا عامگرا بودند و دوم ساختار روابط اجتماعي ايران را يكپارچه و مبتني بر كشاورزي و روستاها ميديدند و حتي شهرنشيني را نفي ميكردند.
من با مطالعه كتاب هيدن وايت با ايده روايتشناسي آشنا شدم و پرداختن به ايران و كشف قاعده توسعهنيافتگياش را مبتني بر تاسيس جامعهشناسي تاريخي ميديدم. به تدريج مسير را انتخاب كردم و به ايده عدم يكپارچگي پرداختم و بر روابط تاريخي شهر و روستا متمركز شدم و به ايده شكلگيري تاريخي طبقات اجتماعي در ايران دست يافتم و آن را تئوريزه كردم و از دل آن نظريه ارباب غايب را انشا كردم و فكر ميكنم اين رويكرد مسائل توسعهنيافتگي روستاهاي ايران را بهتر تبيين ميكند و اگر همين حالا هم به اين رابطه مخرب توجه شود ميتوان سرمايه را به روستا برگردانيد و آباداني را و توليد مشاغل را محقق كرد و بخش كشاورزي را احيا كرد.
* چقدر كار خود را كه با نام «نظام ارباب غايب» شناخته شده، متفاوت از تلاشهاي پيشين همچون، كارهاي كساني چون ايرانشناسان روسي، فرهاد نعماني، كاتوزيان، اشرف، آبراهاميان و عباس ولي ميدانيد؟
** كار من اشكالات هستيشناسي موجود در رويكردهاي پيشين را به تصوير ميكشد و نشان ميدهد كه رويكردهاي پيشين هستي اجتماع ايراني و هستي تاريخ ايران را تقليلگرايانه و با تاثير از رويكردهاي ماركسيستي يا غربگرايانه تفسير كردهاند. كار من از برنامه ايدئولوژيك ماركسيستها فاصله ميگيرد و همچنين با سند نشان ميدهد كه ايده دولت مستبد يك برساخت است و قابل تعميم به تاريخ شش هزار ساله ايران به خصوص بعد از پيدايش دولت ماد و به ويژه پس از دوره اسلامي در 642 ميلادي نيست. اين رويكردها همچنين ايده دولت ايراني و فرآيند شكلگيري آن را ناديده ميگيرند و شكلگيري شهرها را با نسبت دادن روستا- شهرها به آنها، به جوامع روستايي تقليل ميدهند و امكان ورود شهرها را به فرآيند تحليل تاريخي از محققان ميستانند.
اين رويكردها تفاوت نظري و معرفتشناسي بين زمينداري و مالكيت زمين را ناديده ميگيرند و اصرار دارند كه زمينداري را نيز نوعي مالكيت خصوصي تلقي كنند يا با نسبت دادن كشاورزي بودن ماهيت شهرها تلاش دارند ايده شكلگيري شهرها را در ايران انكار كنند تا بتوانند ايده يكپارچه بودن ساختارهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي ايران را در برداشتهايشان از ايران مشروع كنند. حاصل چنين برداشتهايي نتيجهگيريهاي غلط و رسيدن به راهحلهايي براي توسعه بوده كه با ماهيت روستاها و شهرهاي ايران و اقتصاد شهري و روستايي و با ملزومات تمدني و تاريخي ايران همخواني نداشته است.
* از نظر شما مهمترين انتقادات وارده بر مفهومپردازيها و نظريهپردازيهاي پيشين در جامعهشناسي تاريخي ايران كدامند؟ شما چطور سعي كرديد دچار اين كمداشتها و نقايص موجود در مفهومپردازيهاي پيشين نشويد؟
** فكر ميكنم در پرسشهاي قبلي به اين پرسش پاسخ دادهام. اما بايد ادامه بدهم كه جبرگرايي تبييني شايد يكي از بزرگترين اشكالات رويكردهاي پيشين بوده است و اين را ميتوان در ايده «اين تبيين لزوما درست است» مشاهده كرد. ضمنا تعريف علم در قرن بيست و يكم از مولفه پوزيتيويستياش فاصله گرفته و بيشتر مبتني بر آن چيزي است كه راجر تريگ ميگويد: سازگار كردن يافته با عقل و نه سعي در كشف قوانين بر اساس فاكتها و ابژهها. اينجاست كه جامعهشناسي تاريخي كه مبتني بر كنار هم گذاشتن روايتهاست خلق شده است. بر اين اساس نه تاريخنگاري، نه كرونولوژي و نه مكتب آنال ضرورتا به تبيين جامعهشناختي از تاريخ ايران نميرسند و آنچه باقي ميماند ايده تاريخ صحيح است كه يك ايده فلسفي است كه من فكر كردم از تركيب مكتب آنال و روايتشناسي ميتواند حاصل شود.
بنابراين من همه آنچه در تاريخ وجود داشته را تنها به عنوان عناصر گفتماني و عناصر روايي در نظر گرفتم و قرائت جديدي ارايه كردم و از همان ابتدا پذيرفتم كه ديگران ممكن است اين روايت را نيز تكميل كنند. يعني همان ايده روابط تركيبي تيلور كه در دهه 1970 ارايه كرد اما كسي به آن توجه نكرد و من آن را دوباره از گذشته بيرون كشيدم و روي آن نظريه جامعهشناسي تاريخي خودم را درباره تاريخ ايران انشا كردم.
* مشخصه بارز روايت «نظام ارباب غايب» در مطالعه تاريخ اجتماعي ايران كه آن را از مطالعات پيشين متمايز ميكند، چيست؟
** مشخصه بارز روايت «نظام ارباب غايب» 1- تكيه آن بر تبيين تاريخي شكلگيري طبقات اجتماعي بر اساس رابطه شهر و روستا و 2- تكيه بر فرآيند تاريخي نظام زمينداري و تحول زمينداري به مالكيت خصوصي زمين است. به نظرم اگر اين دو مشخصه در روايت نظام ارباب غايب نميشد تبيين من هم دچار همان اشتباه معرفت شناختي و همان تقليلگرايي ميشد كه تبيينهاي گذشته به آن دچار شده بودند.
* در طول 12 سال مطالعه در پارادايم كنش متقابل گرايي نمادي، به نكات هستي شناختي و روششناختي دست يافتهام كه اكثر اين نكات همانها هستند كه به عنوان مشخصههاي پارادايم «به اصطلاح پستمدرن» معرفي ميشوند. يكي از اين اصول كه با دقت در قضاياي بنيادين بلومر و روش طبيعتگرايانه ميد ميتوان يافت اين است كه معاني و مفاهيم و به تبع آن ساختارهاي اجتماعي هر جامعهاي يا به تعبير هربرت بلومر كنش پيوسته هرجامعه از درون خود جامعه در لحظه عمل اجتماعي (پراتيك) در يك رابطه ديالكتيكي ساخته ميشوند. اين اصل هستيشناختي با خود اصل روششناختي ديگري را به همراه دارد كه ميد از آن تحت عنوان «روش طبيعت گرايانه» و بلومر تحت عنوان «روش فرود به زمين» ياد ميكنند.
بعدها همين اصول منجر به ابداع روش نظريه مبنايي توسط شاگردان بلومر ميشود. اين اصول روششناسي ميگويد كه براي شناخت هر واقعيت تجربي بايد آن را در فرآيند طبيعي خود و در بطن خود كاويد و براي اين كار بايد از درون فرآيند طبيعي آن (يعني با همان نگاه فرود به زمين) به آن نگاه كرد. به نظر من شما و تا حدودي عباس ولي به اين نگاه نزديك شدهايد. اما شما گرچه اصول اين پارادايم را مورد توجه و اشاره مستقيم در كار خود قرار ندادهايد، ولي با تاكيد بر بينش و روششناسي به اصطلاح پست مدرن، همان بينش بلومر را دنبال كردهايد. همچنين گرچه بر كار عباس ولي انتقاداتي داريد، اما او نيز سعي كرده همين روششناسي و هستيشناسي را در پيش بگيرد.
نكته حايز اهميت ديگر آن است كه به نظر بلومر هر فردي چون متاثر از سامان اجتماعي محيط بر خود است، معنا و مفهومي را از واقعيت تجربي درك و بازگو ميكند كه ميتواند مشابه يا متفاوت از ديگران باشد، شما نيز ميگوييد، روايتهاي پيشين چون از منظر خود به واقعيت نگريستهاند بخشي از واقعيت را بازگو كردهاند كه عاري از اعتبار نيست. مثلا اگر بر استبدادي خواندن تاريخ ايران توسط روايتهاي شيوه توليد آسيايي نقد وارد ميكنيد، اما به طور كامل مفهوم استبداد در تاريخ ايران را مردود اعلام نميكنيد، ولي آن را به گونهاي ديگر در بستر تجربي مييابيد؛ يعني استبداد را نميتوان به صورت يكنواخت و هميشگي بر تاريخ ايران ساري دانست. اما به صورت گسسته در دورههايي از تاريخ ايران قابل مشاهده است. به طور خلاصه اينها مشخصههايي هستند كه من در كار شما يافتم و اتفاقا بيش از آن دو مشخصهاي كه مطرح كرديد در جامعهشناسي تاريخي ايران برايم اهميت دارند. نظرتان راجع به اين نكات چيست؟
** من نگاهم با كار بلومر متفاوت است و اساسا به لحاظ وقفه زماني كه بين ما و بلومر هست تحولات زيادي در جهان علم رخ داده كه نميتوان من را با ايشان مقايسه كرد. من اصلا كشف معنا از كنشها آنگونه كه ميد و بلومر دنبالش هستند نيستم. بحث من با عباس ولي هم متفاوت است چرا كه من او را پيرو رويكرد ماركسيسم ارتودوكس ميدانم. بحث من به سوالهاي زير مربوط است: آيا قرائتهايي كه از تاريخ ايران شده درست است يا نه؟ به عبارت ديگر آيا اين تبيينها واقعيتهاي جامعه ايران را در بستر تاريخ بازتاب ميدهند؟ و تبعات چنين قرائتهايي چه بوده است؟ و اگر اشكالي در اين تبيينها وجود دارد در اين صورت راهحل ارايه تبيينهاي درست چيست؟ هستيشناسي كه من دنبالش هستم تكيه بر عدم تعينگرايي در تاريخ است و اينكه قرائت تاريخ اجتماعي ايران پيچيده است و براي شناخت چنين پيچيدگيها بايد بر همافزايي روايي اتكا كرد و معتقدم چنين اقدامي تاكنون در جامعهشناسي تاريخي ايران صورت نگرفته است.
به همين دليل براي اين كار از روايتشناسي استفاده كردم تا نسبيت قرائتها را مشخص كنم. بنابراين نبايد اشتباه شود كه جامعهشناسي تاريخي من جبرگرايي تبييني نيست بلكه تحليلگرايي تكويني در تاريخ اجتماعي ايران است. به نظر من جامعهشناسي ايران در اين امر قصور كرده است چراكه ايران و هند تنها تمدنهايي هستند كه از گذشته باقي ماندهاند اما اين تاريخ تمدني در توليد دانش اجتماعي و تاريخي ايرانيها ديده نميشود و انگار روشنفكر جامعهشناس در ايران وظيفه خويش ميداند كه اين تاريخ را يا مردود بداند يا ناديده بگيرد. اعتراض دكتر غلامحسين ابراهيميديناني هم به همين مساله است. منظورم دقيقا اين است كه روشنفكران غربي توليد دانش جامعهشناختي خود را بر سنت روشنفكري خود و تاريخ خود استوار كردند و خوب هم پيش رفتند اما جامعهشناسان ايراني بر نفي سنت تاريخي خود تاكيد و خلئي ايجاد كردند كه تنها با توليدات ديگران و غربيها و ماركسيستها پر ميشد.
در چنين شرايطي معلوم است كه توسعهگرايان مساله ايران را مشكل ساختار توليد كشاورزي ميبينند، ماركسيستها آن را ناشي از فقدان طبقه يا فئودالي بودن و عدم توفيق در انتقال به جامعه بورژوايي ميبينند و بقيه هم از سر ناچاري تقصير را به گردن دولتهاي استبدادي مياندازند برخي هم كه اصلا براي ايران تاريخي قايل نميشوند كه شايسته تحليل باشد. اما هيچ كس جواب اين پرسش را نميدهد كه حافظه تاريخي ايرانيان و صنعت ادبي آنها و سنت عياري و سنت مذهبي و تطورات ديني آنها و سابقه شهرنشيني و روستا نشيني چه نقشي در تحليل جامعه شناختي تاريخي ايران داشته است يا بايد ميداشته است؟ همين طور جامعهشناسان ايراني مشخص نكردهاند كه نسبت تحليلهايشان با تاريخنگاري تاريخدانان ايراني چيست؟ من به ندرت ديدهام كه نگاه تاريخدانان ايراني در تحليلهاي تاريخي جامعهشناسان بازتاب داشته باشد انگار اين جماعت تاريخنويس ايراني اصلا وجود ندارند كه جامعهشناسان به آنها و توليداتشان رجوع كنند. از همه جالبتر آن كه هگل در بخشي از كتابش به افتخار به تاريخ ايران و در حد يك پاراگراف پرداخته و جامعهشناسان ايراني آن را بيشتر مورد توجه و پذيرش ميدانند تا تاريخنويسي تاريخدانان ايراني را.
* ميد و بلومر به دنبال كشف معاني نبودند آنها هيچ معنايي را انتزاعي يا فردي نميدانند و درحقيقت درصدد تبيين همين برسازي اجتماعي معاني هستند. كاربرد مفاهيمي همچون استبداد شرقي (ويتفوگل)، فئوداليسم در ايران (نعماني)، جامعه كوتاهمدت و كلنگي (كاتوزيان)، فئوداليسم ايراني (عباس ولي)، نظام ارباب غايب (حميد عبداللهيان) و... هركدام معنا و مفهومي اجتماعي است كه از مطالعه، فهم و تبيين تاريخ اجتماعي به دست آمده است. شما بر اين باوريد كه بر اساس بينش و هستيشناسيهاي متفاوت در خوانش و تبيين تاريخ اجتماعي ايران مفاهيم متعددي بهكار رفته است كه هركدام روايتي خاص است، و چون حيات اجتماعي امري ثابت و ايستا نيست، پس به فراخور دورههاي متفاوت و نظامهاي فكري متفاوت همان طور كه قبلا هم يادآور شدهايد تاكنون حدود 25 روايت مختلفي از تاريخ اجتماعي ايران ارايه شده است و همچنان ميتواند ادامه داشته باشد.
دقيقا به همين خاطر من قرابتهاي هستي شناختي بين كار شما و آن نظام فكري (بلومر) كه ميگوييد خيلي وقت پيش مطرح شده مييابم. اين قضايا، اصولي هستند كه اعتبار خود را نه تنها از دست ندادهاند، بلكه بدون آنكه اشارهاي به آنها شود در نزد پستمدرنها دوباره بازپروري شده و به عنوان گزارههايي جديد مطرح شدهاند. برخي از اين اصول با نام تاثيرپذيري از پستمدرنهايي همچون ليوتار در كار شما به صراحت بيان شده است. اگر چنين توضيحي از اصول جامعهشناسي تفسيري ميد و بلومر را در نظر داشته باشيد چطور؟ آن وقت بازهم كار خود را غيرقابل قياس با آن اصول ميبينيد؟
** اول بايد توضيح بدهم كه من از ليوتار در جاي ديگري استفاده كردهام و نه در جامعهشناسي تاريخي ولي منكر نيستم كه از او تاثير گرفتهام اما اين تاثير مربوط به دوره بعد از نگارش كتاب ارباب غايب است. در خصوص ميد و بلومر بازهم تاكيد ميكنم كه من با آنها فاصله پارادايميك دارم بنا بر اين نميتوانم تصور كنم كه اگر به جامعهشناسي ميد و بلومر متوسل ميشدم چگونه قضايا را ميديدم. دغدغه اصلي ميد و بلومر شناخت فرآيند اجتماعي شدن است و اينكه توليد معنا چگونه در فرآيند كنش متقابل صورت ميپذيرد اما دغدغه من شناخت اثر تاريخ و داشتههاي تاريخي ايران بر شكلگيريهاي اجتماعي ايران در دورههاي متفاوت تاريخي است.
همچنين دغدغه من اين بوده است كه ميخواهم بدانم كه آيا ايران از گذشته تاريخي برخوردار است يا خير؟ چون ميدانيد كه برخي منكر تاريخ ايرانند، و اگر بلي چرا اين گذشته تاريخي بر شناخت جامعه معاصر ايران توسط جامعهشناسان اثر نگذاشته است. براي اينكه شما بهتر متوجه منظورم بشويد شما را به نوشتههاي فلسفي لاكاپرا ارجاع ميدهم يعني همان شخصي كه نشان ميدهد پارگي در حافظه تاريخي يك قوم ميتواند مسير كنشهاي اجتماعي آن قوم را به كلي تغيير بدهد. پايههاي چنين فلسفهاي را بايد در ادبيات ارسطو، سرل، جري فودر، مازلين و ديگران ديد كه در حوزه فلسفه ذهن نظر دادهاند و نشان ميدهند كه حركت اقوام و لاجرم حركت ايرانيان در طول تاريخ تصادفي و لجام گسيخته نبوده است. پس ميبينيد كه خيلي فاصله بين هستيشناسي كه من طرح ميكنم و هستيشناسي ميد و بلومر وجود دارد و من نميتوانم درك خودم را با برداشتهاي آنها تركيب كنم.
* اين تركيب نيست و درواقع اين اقدامي نيست كه از سوي شما باشد، بلكه اين گامهايي هست توسط يك پژوهشگر حوزه جامعهشناسي تاريخي كه در آغاز مسير قرار دارد. سوال ديگر اين است كه آيا شما با اين نكته كه من هستيشناسي و روششناسي شما در «نظام ارباب غايب» را در پاردايم ايرانشناسي به اصطلاح پست مدرن قرار ميدهم موافقيد؟
** اگر ملاك شما دوري جستن از برخورد ايدئولوژيك با تاريخ ايران و پرهيز از جبرگرايي در تبيين باشد و در عوض گفتماني ديدن تاريخ و روايي بودن تحليل آن باشد و اگر چنين چيزي را پستمدرنيزم ميدانيد بله من هم همين طور فكر ميكنم. به نظر من واقعيت تاريخي آن طور كه صد در صد قابل شناخت باشد نه ممكن است و نه قابل دسترسي و از اين نظر راهي به غير از برخورد روايي با تاريخ وجود ندارد. به نظر من هر كسي كه در حوزه جامعهشناسي تاريخي كار ميكند پديدههاي تاريخي را از منظر تجربه شخصي خويش ميبيند و تحليل ميكند و از اين نظر، راه تكميل پروژه تبيين تاريخي، تكامل تدريجي روايت شدگي پديدههاي تاريخي است و اين فرآيند آنقدر بايد ادامه يابد كه روايت ديگري ممكن نباشد.
اين در حالي است كه تاكنون تنها 20 يا 25 روايت ارايه شده و هنوز به بسياري از پرسشهاي تاريخي پاسخ داده نشده است و محققان ايراني پيش از موعد دست از روايتنويسي پديدههاي جامعهشناسي تاريخي ايران برداشتهاند. به نظر من اين طرح هنوز در حال شدن است و هنوز حافظه تاريخي ايرانيان مملو از امكانات تبييني و روايتنويسي است. چنين روششناسي را بايد در ادبيات روششناسي درخشان كرسول و ينسن و يانكوفسكي مشاهده كرد كه خيلي زيبا به تحليل روايي و تحليل روايتها به مثابه دو شيوه گوناگون برخورد با متون پرداختهاند و من بيش از اين نميتوانم درباره آنها صحبت كنم.
* توضيحتان درخصوص اين بحث كه «اين روايتگري بايد آنقدر ادامه يابد كه روايت ديگري ممكن نباشد» چيست؟ حتي براساس روايتشناسي، هيدن وايت كه به عنوان تاثيرگذاران برخود به آن اشاره كرديد، ميتوان عصري را به انتظار نشست كه ديگر ارايه روايت جديدي ممكن نباشد؟
** نكتهاي را مطرح كرديد كه نياز به پاسخ دارد و آن استمرار روايتسازي است و اينكه اين پروژه چقدر به طول ميانجامد و آيا ما بايد منتظر بمانيم يا خير؟ اپيستمولوژي يا معرفتشناسي كار من علاوه بر آنچه پيش از اين گفتم مبتني بر نقد تبارشناسي توسعه نيافتگي و تلاش براي استقرار يك دستگاه علمي بنام جامعهشناسي تاريخي در ايران است كه فراتر از علم تاريخ و علم جامعه باشد و به تنهايي بتواند مساله ايران را به لحاظ امر تاريخي حل و فصل كند به گونهاي كه برخي آن را بيتاريخ و برخي آن را لجام گسيخته و برخي ديگر آن را جامعه كوتاهمدت يا كلنگي تفسير نكنند كه بعد راه باز شود براي دستبرد به همهچيز تاريخي ايران و حتي ترويج سوءتعبير از نظام بهرهبرداري از زمين در آن و به فراموشي سپردن تاريخ طولاني شهرنشيني و شكلگيري طبقه موثر تجار و بازرگانان در ايران و... ... خوب اگر چنين دغدغهاي داشته باشم، معلوم است كه با آنچه در علم جامعهشناسي و در علم تاريخ موجود است نميتوان مساله ايران را حل و فصل كرد چرا كه همچنان درباره آن مناقشه خواهد بود.
به نظر من راهحل مناقشه اين است كه همه تعابير را تنها بخشي از تفسير تاريخ در نظر بگيريم و بر آنها مرتب روايتهاي نوين بنويسيم تا در نهايت حافظه تاريخي و شناخت تاريخ اجتماعي ايران به هم گره بخورند و يك تفسير جامع باقي بماند كه به پرسشها پاسخ بدهد و كمتر مورد ابهام قرار گيرد.
اما گذشته از همه اين استدلالهايي كه ذكر كردم بايد به تعابير گوناگوني اشاره كنم كه از ماركس يا فرآيندهاي توسعه در كشورهاي متعدد شده است. آيا اينها خودشان روايتهاي گوناگوني را ارايه نكردهاند؟ جواب بلي است. پس كاري كه من ميكنم چندان هم امر غريبي نيست. اما تفاوت من با اين تعابير اين است كه من براي كار خودم دستگاه علمي تعبيه كردهام و برايش سنتز نظري درست كردم و برايش روششناسي معرفي كردم و كفايت نظري و كفايت تجربي كارم را يك مصداق به آزمون گذاشتهام.
* تاچه حد تدوين كتابي (خصوصا درحوزه جامعهشناسي تاريخي) با موضوع نظريههاي جامعهشناسان ايراني را لازم ميدانيد؟
** همان طور كه در كتابم نشان دادهام معتقدم جامعهشناسي تاريخي خودش يك رشته مستقل است و بنا بر اين لازم است پارادايمهايش مشخص شوند و نظامهاي نظرياش تدوين شوند. اما علاوه بر آن روشهاي تحقيق براي جامعهشناسي تاريخي نيز بايد توسعه پيدا كنند كه من سعي كردم روش روايتشناسي را از هيدن وايت بگيرم و آن را در حوزه جامعهشناسي تاريخي كاربردي كنم. به نظر من شما كار بسيار مهمي را داريد انجام ميدهيد كه من هم با آن موافقم اما پرسش اين است كه آيا چنين تلاشي ابتدا بايد به صورت اجراي يك كار تاريخي صورت بگيرد و بعد به تدوين نظريه بينجامد يا همان طور كه شما ادعا ميكنيد از همين ابتدا بايد كار نظريهسازي را پيش ببريد. اگر تصميم با من بود ابتدا طرح تاريخي و تحقيق تاريخ اجتماعي را اجرا ميكردم.
* شما به عنوان كسي كه كرسي استادي در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران را در اختيار داريد، برخلاف برخي اصحاب علوم اجتماعي كمتر در رسانهها و نشريههاي عمومي ديده شدهايد و به همين دليل با وجود تلاشهاي علمي متعدد در حوزه جامعهشناسي تاريخي و علوم ارتباطات كمتر براي دانشجويان خارج از دانشكده علوم اجتماعي شناخته شده هستيد، حداقل تا پيش از انتشار ترجمه فارسي كتاب نظام ارباب غايب نيز بسياري از محققين اين حوزه كمتر شما را ميشناختند، حتي من خودم قبل از مواجه با ترجمه فارسي اين اثر شما را نميشناختم. دليل اين مساله چيست؟
** به نظر من علم سه دشمن مخرب دارد: پوپوليزم، بوروكراتيزم و فرماليزم. آنچه در ايران معيار فعاليت علمي شده است تبليغاتي است كه بعضا انجام ميشود تا افراد، دانشمند قلمداد بشوند و حتي از القابي نظير پروفسور استفاده ميكنند كه اساس در فارسي بهكار بردنش غلط است چرا كه هر كس كه استاد دانشگاه باشد پروفسور است. به نظر من اين يك شيوه پوپوليستي است و مذموم و مطرود است. به نظر من هيچكس نبايد براي خودش تبليغ كند و در عوض اگر حرفي براي گفتن دارد بايد آن را بنويسد و اگر آن حرف يا ايده مخاطب خود را پيدا كند خودش وارد جريان توليد علم و وارد گفتمان جماعت علمي ايران يا حتي خارج از ايران ميشود. من اين راه را پيش گرفتهام و هرگز براي كارهاي خودم تبليغ نميكنم.
منظور از بوروكراتيزم در نهاد علم، همانا حاكميت قواعد، آييننامهها و نيروهاي بوروكرات در فرآيند توليد علم و ارزشيابي پيشرفت علمي و ارزيابي و ارتقاي اساتيد است. باز هم تكرار ميكنم كه منظور از پوپوليزم اشاره به رفتاري عامهپسند است كه نخبگان آكادميك از آن براي كسب شهرت علمي استفاده ميكنند و توليد دانش را از درجه اهميت بنيادين و اوليه نهاد علم دور كردهاند. فردي كه در كلاسها و مجامع علمي از ريتوريك و روش خطابهگويي استفاده ميكند، يك پوپوليست است و در عوض شخصي كه تحقيقي مستند انجام داده اما نتايج آن را از روي متن ميخواند اصالت دارد. در چنين فرهنگ پوپوليستي، شيوه ارزيابي پيشرفت دانشجو بر اساس معيارهاي آكادميك صورت نميپذيرد بلكه بر اساس معيارهاي كسب محبوبيت و مقبوليت در بين دانشجويان صورت ميپذيرد كه ملاحظه ميفرماييد چقدر با رفتار پوپوليستي تطبيق دارد. در اين شكل از فعاليت پوپوليستي توليد علم اهميت ممكن را ندارد.
همچنين منظور از فرماليزم عبارت از قالبگذاري استاندارد براي فعاليتهاي پژوهشي و آموزشي است و مردود كردن يافتههاي غيرفرماليستي است. در حالي كه دستورالعمل علم كسب شناخت درباره جهان اطراف است، اين سه عنصر در مقام ضد علم عمل ميكنند و جريان توسعه علم را از توليد دانش ناب به سمت برآوردن نيازهايي همچون شهرت فردي و دانشگاهي، ارتقا و سرمايه نمادين و موقعيت اجتماعي هدايت ميكنند. همچنين بايد اشاره كنم كه در حالي كه بوروكراتيزم از بيرون از دانشگاه به نهاد دانشگاه رسوخ كرده و بر آن حاكم شده است، پوپوليزم و فرماليزم عمدتا توسط نيروهاي دانشگاهي توسعهيافته است.
به لحاظ نظري اين سه عنصر، اكنون سهگانه ضدعلم را در دانشگاههاي ايران تشكيل ميدهند و مانع توليد دانش ناب كاربردي هستند. به نظر من عملكرد همسان و هماهنگ سهگانه ضد علم، علت اصلي توسعه خرده فرهنگ جعل و تقلب در دانشگاهها و افت علمي در آنها قلمداد ميشود. به نظر من براي رهايي از چنبره سهگانه ضد علم لازم است اصلاحاتي در مديريت آكادميك صورت بگيرد. از جمله ميتوان به تشكيل جماعتهاي آكادميك اشاره داشت كه فاقد مقام رسمياند اما از طريق اجماع تصميمگيري درباره نحوه نظام ارتقا را محقق ميكنند.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=71883
ش.د9600295