تاریخ انتشار : ۰۳ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۲:۳۳  ، 
کد خبر : ۲۱۹۳۶۲

مرحله‌بندی یک تهاجم نظامی


جهانگیر معینی
«گاسپارواینبرگر» وزیر دفاع سابق آمریکا در ژوئیه 1981 بهنگام سخنرانی در «دانشگاه دفاع ملی» خطوط اساسی استراتژی نظامی ایالات متحده برای دهۀ 80 را ترسیم کرد. اگر از فرض اصلی او یعنی لزوم عقب زدن قدرت نظامی شوروی صرف‌نظر کنیم. واینبرگر آنروز به دو اصل مهم دیگر در سیاست امنیت ملی آمریکا اشاره نمود. او معتقد بود که روسای جمهور بعدی باید دو عامل را همواره تضمین کنند. نخست آنکه توانایی لازم برای حفظ منافع آمریکا در هر نقطه از جهان را داشته باشند و دیگر آنکه دسترسی و کنترل دائمی بر منابع طبیعی حیاتی و نقاط استراتژیک را تسهیل نمایند.
بسیاری معتقدند، بوش با صدور دستور تهاجم علنی نظامی به پاناما درصدد به اجراء در آوردن این توصیه‌های واینبرگر برآمده است. بروشنی میتوان درک کرد که ورود غیرمجاز تفنگداران یک کشور بیگانه به خاک کشوری مستقل، نقض ساده‌ترین اصول حقوق بین‌الملل به حساب میاید. اما بررسی این مسئله را باید در حوزه مطالعات تطبیقی در حقوق بین‌الملل و سیاست بین‌الملل قرار داد. در حالیکه آنچه در این مقاله مورد بحث قرار میگیرد، بازبینی مراحلی میباشد که به دخالت نظامی علنی آمریکا در پاناما منجر شد در نتیجه، نویسنده مقاله بطور منطقی مسئله بررسی مراحل تدبیر بحران و محورهای اطلاعاتی _ عملیاتی را مورد تأکید قرار خواهد داد.
از دیدگاه مکتب رئالیستی در روابط بین‌الملل، فعالیت نظامی ادامه سیاست به طریق دیگریست. اما با توجه به پیچیدگی تکنولوژی و توسعه سریع سیستم‌های فرماندهی _ کنترل _ ارتباطات، برخورد نظامی ضرورتاً به شکل جنگ متعارف محدود نمیگردد. علاوه بر جنگهایی که در سطحی وسیع و با شرکت تعداد زیادی سرباز صورت میگیرد، میتوان به نوعی دیگر از برخوردهای نظامی اشاره کرد که به «عملیات نظامی ویژه» شهرت یافته است. در یک تقسیم‌بندی میتوان اشکال عملیات نظامی ویژه را بدین ترتیب دسته‌بندی نمود:
1) عملیات برای کمک به کشورهای دوست آمریکا در جهان سوم. این کمک با هدف مقابله با مشکلات امنیتی این کشورها به تصویب میرسد.
2) کمک به متحدین کوچک آمریکا در جهان سوم. زمانیکه دچار یک شورش چریکی یا جنگ انقلابی باشند. در این حالت همیاری پنتاگون در قالب استراتژی ضد شورش و «جنگ کم شدت» قابل تبیین است.
3) مداخله نظامی. به منظور مقابله با یک خطر احتمالی و پایان دادن به فعالیتهای یک نقطه داغ بحران‌زا در دستور قرار می‌گیرد. براحتی میتوان میان برنامه مداخله مستقیم نظامی و دوشگرد دیگر تمایز قائل شد. زیرا برخلاف دو مورد قبلی، اینبار سرباز آمریکایی بصورت رودررو با طرف مقابل برخورد میکند. در حالیکه بطور مثال در استراتژی ضد شورش تنها حضور کوچک مقیاس مشاوران نظامی آمریکا در صحنه عملیات کافی خواهد بود. این تفاوت ساده چندین نتیجه مهم بدنبال دارد. نخست آنکه دخالت مستقیم نظامی بدون شک توجه افکار عمومی را بیش از حد جلب میکند و این میتواند دردسرآفرین باشد. اکنون کارشناسان و کوماندوهای آمریکایی هدایت عملیات ارتش السالوادور بر علیه «جبهه آزادیبخش فاراباندومارتی» را بر عهده دارند. این شیوه کمابیش به شکلی مشابه در گواتمالا _ هندوراس و بولیوی همزمان دنبال میشود. با اینحال در هیچیک از این کشورها، دخالت آمریکاییها همانند تجاوز نظامی به پانما نمیتوانست پیامد داشته باشد. بعلاوه از لحاظ سازمانی میتوان این ویژگیها را برای گزینش شگرد دخالت نظامی بعنوان شیوه عملیاتی در نظر گرفت:
1) به نفرات بمراتب بیشتری برای شرکت در اینگونه عملیات نیاز هست.
2) در چنین حالتی طبیعتاً تعداد تلفات چند برابر خواهد شد.
3) بدلیل وسعت دامنۀ درگیری، گسترش بحران به مناطق مجاور محتمل‌تر خواهد بود.
4) دسترسی به محاسبات اطلاعاتی دقیق‌تر اجتناب‌ناپذیر میگردد و این در اختیار داشتن فرماندهی کارآمدتر و ادوات لجستیگی پیچیده‌تر را ضروری می‌نماید.(1)
بنابراین دست زدن به مداخله مستقیم، بخاطر عواقب آن، باید پس از ارزیابی همه جانبه به تصویب رسد. این مسئله پایه‌های اصلی دکترین «نیکسون» را تشکیل میدهد. نیکسون این نکته را مطرح کرد که جز در موارد استثنایی، کمک مستقیم نظامی به دوستان ایالات متحده جانشینی برای حضور مستقیم باشد. در کانون خط مشی نیکسون این باور جای داشت که واشنگتن بهنگام ورود به هر کشمش در جهان سوم می‌باید بطور گزینشی عمل کند و از درگیری همه جانبه احتراز جوید.
اما در هر حال واکنش کاخ سفید در برابر هرگونه تشدید بی‌ثباتی منطقه‌ای چگونه خواهد بود؟ واینبرگر در سخنرانی خود در «دانشگاه دفاع ملی» تلاش نمود تا خطوط اساسی این موارد استثنایی را توضیح دهد: «تنها زمانی دخالت مسلحانه مقتضی خواهد بود که منافع حیاتی ما در یکی از نقاط حساس جهان به خطر افتاده باشد و حضور نظامی مستقیم در آن ناحیه بدون دشواری و از طریق پیروزی قطعی و فوری بدست آید. «اما رژیم ژنرال نوریگا چگونه میتواند منافع حیاتی هیأت حاکمه آمریکا را مورد تهدید قرار داده باشد؟
پاناما هدفی نه چندان آسان
تلاش برای سرنگونی نوریگا در حقیقت از سال 1986 آغاز شد. تا آنزمان مناسبات آمریکا و پاناما در سطح دوستانه‌ای قرار داشت. ولی اندکی بعد بتدریج روبه تیرگی گذارد. در این باره میتوان به‌ دلایل چندی اشاره نمود. تغییر موضع دولت پاناما و نارضایتی آن از شیوه رفتار «کمیسیون اداره‌کننده کانال پاناما» نخستین ابرها را در آسمان روابط دیپلماتیک دو کشور بوجود آورد. سپس انتقاد از سیاست ایالات متحده در آمریکای لاتین آغاز شد. تجلی این گردش سیاسی را میتوان در خودداری نوریگا از شرکت در عملیات مخفی بر علیه نیکاراگوئه مشاهده کرد و این در تضعیف سیاست دربرگیری نیکاراگوئه مؤثر بود. تمایلات جانب‌دارانۀ «نوریگا» نسبت به ساندنیستها در طول برگزاری اجلاس‌های چند جانبه «گروه هشت» و «کنتادورا» آشکارتر شد. بعلاوه تغییر موضع پاناما در سیاست آرام‌سازی ال‌سالوادور اختلال ایجاد کرد. بدین ترتیب امیدواریها برای حل مسالمت‌آمیز بحرانهای منطقه‌ای از طریق مساعی بین دولتها افزایش یافت و ادامه این وضعیت میتوانست نفوذ آمریکا در آمریکای مرکزی را تقلیل دهد. مسئله‌ای که چندان خوشایند بوش نبود.
برخی نقش حیاتی کانال پاناما در شکل‌گیری سیاست مداخله نظامی ایالات متحده در این کشور را بیش از حد بزرگ جلوه میدهند. اینگونه استدلالها بیشتر از جانب هواداران عملیات اشغال پاناما ارائه میشود. این افراد به حقوق ایالات متحده بر طبق قرارداد پاناما منعقده در سال 1977 استناد میجویند. اما بنظر میرسد، این شیوه استدلال از پایه نادرست باشد. اولاً کانال از لحاظ منافع ارزشهای کافی برای ترغیب یک عملیات نظامی گسترده را نداشت. و ثانیاً از لحاظ اقتصادی نیز مزایای در اختیار داشتن کانال چندان اغواکننده نبود.
در زمان امضاء قرارداد کانال، رئیس ستاد مشترک و «الموزوموالت» رئیس عملیات نیروی دریایی و بسیاری دیگر از افسران عالیرتبه آمریکایی اعتقاد یافته بودند که در دهه 80 از اهمیت کانال پاناما بطور محسوسی کاسته خواهد شد. در نتیجه به نظر آنها حتی تخلیه این ناحیه و واگذاری آن به دولت پاناما نیز به هیچ‌وجه تهدیدی برای منافع ملی آمریکا ببار نخواهد آورد. بویژه آنکه اصلاحیه «دکونچینی» آنرا تضمین میکرد. بنابر مفاد اصلاحیه «دکونچینی» به سپاهیان آمریکایی اجازه داده شده بود تا پس از خروج از منطقه کانال در سال 1999 هرگاه لازم باشد دوباره به آنجا باز گردند.
هیچ ساز و برگ پیچیده نظامی و موشک پیشرفته یا حتی هواپیمای پیشرفته آمریکا در این ناحیه وجود ندارد، اهمیت تجاری کانال آمریکائیها نیز رو به افول گذارده است. بطور مثال گذرگاه عبوری کشتیها در کانال پاناما در انحصار آمریکاییها نیست. اکنون هر ساله 2447 کشتی با پرچم کانادا و 1170 کشتی با پرچم ژاپن از این آبراه عبور میکنند. در حالیکه تعداد کشتیهای عبوری با پرچم آمریکا حتی به 670 فروند نیز بالغ نمی‌شود. همچنین احداث یک رشته خط لوله نفت در سال 1982 توسط یک کمپانی آمریکایی که از اقیانوس اطلس به سمت اقیانوس آرام کشیده شد، از اهمیت اقتصادی ترعه پاناما باز هم کاست و این مسئله بدلیل عدم تناسب ظرفیت آبراه برای پذیرش ناوهای نظامی بزرگ، شکل حادتری یافته است.(2)
بنابراین علل سیاسی و استراتژیک و نه صرفاً اقتصادی یا آنچه بوش اعلام کرده است، یعنی اعاده دمکراسی در پاناما را باید بعنوان عوامل اصلی هجوم نظامی به پاناما تلقی کرد. اما فراگرد این حرکت چگونه بود؟ برخی کارشناسان در وزارت دفاع آمریکا به شوخی پاناما را حیاط خلوت آمریکا مینامند و بر طبق دکترین «مونروئه» این مسئله حضور تفنگداران آمریکایی در این کشور دارای حاکمیت مستقل را توجیه میکنند. اما در عمل حتی سیاستگزاران کاخ سفید هم قادر نبودند تنها به این شواهد غیر واقعی تکیه کنند. مسئله اساسی چگونگی برخورد با عواقب دخالت نظامی در پاناما بود و این کاخ سفید را به احتیاط در برابر رژیم نوریگا وادار کرد.
بوش و پیش از او ریگان حق انتخابهای دیگری را در قبال پاناما به آزمایش گذارده بودند. نخستین ابتکار آندو انجام مذاکره غیر مستقیم با مقامهای پانامایی بود. هدف از این گفتگوها ترغیب نوریگا به کناره‌گیری از قدرت و تغییر سیاست خارجی پاناما بود. اما این تلاش بی‌ثمر ماند. پس از آن طرح محاصره اقتصادی و تهدید نظامی به اجرا گذارده شد که نشانه آن استقرار نیروهای تازه نفس تفنگدار در کانال بود. ولی هیچ یک از این فشارها مؤثر واقع نشد. با اینحال برخی در پنتاگون معتقدند که بوش در دستور، فرمان حمله به پاناما تعجیل کرده زیرا تا زمان حمله از کلیه راه‌حلهای جانشین برای برکناری نوریگا بطور کامل استفاده نشده بود در چنین شرایطی دخالت نظامی زود هنگام مینمود و در نهایت به زیان آمریکا پایان می‌یافت. این جناحها به عامل بروز تحولات داخلی در دولت پاناما بها میدادند و کودتای اکتبر 1989 سرگرد «جیرولدی» را پیش درآمد این سناریو میدانستند.
شکاف قدرت و مداخله
سرانجام بوش پس از تبادل‌نظر با اعضاء شورای امنیت ملی و مشاورانش در سیاست خارجی، روش دخالت نظامی را برگزید. تصمیم نهایی به چند دلیل اتخاذ شده بود. نخست آنکه دولت آمریکا از سرنگونی نوریگا در جریان یک کودتای نظامی حداقل برای آینده نزدیک ناامید شده بود. از سوی دیگر احتمال برکناری ژنرال نوریگا از طریق مسالمت‌آمیز و بوسیله مبارزه سیاسی نیز بعید می‌نمود. زیرا «گیلرامواندارا» رهبر اصلی مخالفان و از رابطین دیرینه سفارت آمریکا، قدرت کافی برای مقابله با نوریگا و فرماندهان گارد ملی را در اختیار نداشت. مهمتر از همه توانائیهای اطلاعاتی «سیا» در پاناما محدودتر از آن بود که قادر باشد تا سرپلهای لازم برای دست زدن به مبارزه قدرت را در اختیار مخالفان - خواه شورشیان نظامی و خواه مخالفان سیاسی - قرار دهد.
اما برای آغاز عملیات می‌باید زمینه لازم فراهم میامد. بر طبق طرح اولیه که اندکی بعد افشاء شد. پس از بمباران مراکز مهم می‌باید پایگاههای مهم ارتش پاناما به تصرف تفنگداران درمیامد و نوریگا در کوتاهترین مدت زمانی دستگیر شده و به آمریکا انتقال می‌یافت. مهمترین شرط موفقیت این طرح انجام سریع آن بود. قبل از شروع عملیات ستاد مشترک ارتش به این نتیجه رسید که پیروزی در تهاجم احتمالی قطعی خواهد بود این اطمینان زمان اجراء عملیات را به جلو انداخت.
بهنگام بازبینی مداخله مستقیم برای خاتمه دادن به یک بحران منطقه‌ای بنفع یکی از طرفها، باید برای عامل «موازنه قدرت» جایگاه خاصی قائل بود. اعمال قدرت برای کسب نفوذ صورت میگیرد و در همین رابطه سیاست «نشان دادن پرچم» به اجرا درمیاید. اما در این مورد دو نظریه متفاوت به چشم میخورد. نظرگاه اول نابرابری قدرت را عامل حفظ صلح میداند و معتقد است که نابرابری توان نظامی به قدرت برتر اجازه میدهد تا بدون توسل به خشونت و تنها بوسیله تهدیدهای غیرمشخص نظامی خواسته‌هایش را دیکته کند. در حالیکه دیدگاه مخالف که از اصل «موازنه قوا» حمایت میکند، برابری را عامل اصلی بازدارندگی به حساب میآورد. (4)
در مورد پاناما تئوری دوم صادقتر به نظر میرسد. روشنی مسئله را میتوان با اندازه‌گیری نیاز فرماندهی جنوبی آمریکا به افزایش این شکاف درک کرد. با همین معیار میزان قابلیت نیروهای دفاعی پاناما سنجیده میشود. ارزیابی‌های منابع اطلاعاتی آمریکا نشان داد پس از کودتای اکتبر و تصفیه مداوم افراد گارد ملی از قدرت آن کاسته است اتفاقاً به عنوان علامت مثبتی برای شروع عملیات دانسته شد. برآوردهای اولیه ثابت نمود که نیروهای دفاعی پاناما نه بصورت ارتش آماده رزم بلکه بعنوان نیروی پلیس عمل میکنند. تنها دو گردان برای یک مبارزه دفاعی آمادگی دارد و وضعیت «ماخوس دل‌مونته» تنها واحد عملیات ویژه ارتش پاناما نیز چندان مناسب نیست.(5)
برای تضمین پیروزی تهاجم، باید پانامائیها به این نتیجه میرسیدند که مقاومت نظامی اصولا غیر ممکنست. به منظور نیل به این هدف از واحد جنگهای روانی مستقر در پایگاه «فورت برگ» استفاده شد. این واحد از ابتدای عملیات بکار گرفته شد رادیوی نیروهای مسلح و صدای آمریکا و اداره اطلاعات و اخبار نیز در این برنامه همکاری داشتند. باید محیط روانی لازم فراهم میامد. از دیدگاه یکی از کارمندان سابق سفارت آمریکا در پاناماسیتی هرگاه قبلا از عملیات روانی به موقع استفاده شده بود. کودتای اکتبر 1989 یقیناً به موفقیت دست پیدا میکرد.
در تعریف، میتوان از عملیات جنگ روانی بعنوان «استفاده سازمان یافته از ابزارهای ارتباطی به منظور تاثیرگذاری بر رفتار و منش مخاطبان» نام برده شده است.(6) آمریکاییها در نهایت از برنامه جنگ روانی این اهداف را تعقیب میکردند:
1) القاء این ایده که بازگشت به شرایط گذشته امکان ندارد.
2) سلب اعتماد از دولت رودریگز. تاکید بر قاچاقچی بودن نوریگا با این هدف صورت میگرفت.
3) تثبیت این باور که توسل ایالات متحده به زور تنها به منظور نجات اهالی پاناما از چنگ حاکمان اقتدارگرا انجام شده است. در این میان به همکاری سازمانهای اطلاعاتی نیاز بود. از آنجا که نوریگا خود بعنوان یک هدف تعیین شده بود برای دستگیری او به اطلاعات دست اول احتیاج بود. سیا مسئولیت شناسایی محل اقامت نوریگا را برعهده گرفت. فرماندهی مشترک عملیات تقریباً اطمینان داشت که نوریگا در همان ابتدا بازداشت خواهد شد. ولی این پیش‌بینی نادرست بود و او با پناهندگی به سفارت واتیکان ضربه غیر قابل جبرانی به عملیات وارد آورد. این اشتباه تا مدتی سردرگمی مسئولین عملیات را موجب شد. پس از ناپدید شدن نوریگا دستگاههای اطلاعاتی آمریکا بطور ناموفقی چندین روز در پی سرنخهایی در مورد محل اقامت نوریگا سرگردان شدند و این از یک نقطه ضعف بارز حکایت میکرد. همچنین پخش این شایعه که نوریگا عملیات مقابله با تجاوز تفنگداران آمریکا را رهبری میکند مقاومت و پایداری را تشدید کرد. در این میان سازمانهای اطلاعاتی آمریکا تاوان یک اشتباه و برآورد ناصحیح دیگر را نیز پرداختند. طراحان عملیات نقش «گردانهای حیثیتی» را نادیده انگاشته بودند. این واحدهای شبیه نظامی کنترل امنیت و نظم محلات را برعهده داشتند و پس از استقرار نیروهای آمریکایی بسیار بیش از افسران گارد ملی به نوریگا وفادار باقی ماندند. اعضاء این گردانها بصورت پراکنده در مناطق دور از دسترس روستایی و محلات خارج از کنترل شهرها به مقاومت ادامه دادند و حتی در بین غیرنظامیان اسلحه توزیع کردند. آمریکاییها در جمع‌آوری آن با دردسر مواجه شدند.
فرماندهی و کنترل
بوش سعی کرد تا مسئله ضعف اطلاعاتی را با توانایی فرماندهی و برتری سلاح جبران نماید. عملیات نظامی در پاناما این ویژگی را داشت که توسط یک رهبری واحد هدایت گردد. «تام کلنسی» نویسنده محافظه‌کار و از مشاوران بنیاد «میراث» ارگان راست جدید، شیوه نوین تدبیر بحران بهنگام مداخله نظامی را یک انقلاب در استراتژی عملیات ویژه آمریکا نامیده است. بنظر «کلنسی» نارسایی فرماندهی یکی از مهمترین دلایل شکست دخالت نظامی آمریکا در ویتنام و لبنان بوده است. زیرا در هر دو مورد طرح مشخصی وجود نداشت و کلیه واحدهای عمل‌کننده تحت نظارت یک تشکیلات متمرکز قرار نداشتند. این خطا تفنگداران اعزامی را به اهداف زنده تبدیل کرد و در نهایت باعث قتل و عام آنان شد. زیرا آنان نمیتوانستند مواضع حریف را شناسایی کنند و فرمانده‌هانشان حتی از اهداف طرح مطلع نبودند.(7)
برنامه‌ریزان پنتاگون از ابتداء درصدد بودند تا با بکارگیری روشهای جدید این نقیصه ساختاری را برطرف نمایند. دخالت نظامی در گرانادا نخستین تجربه از این دست بود. در گرانادا جزیره کوچکی در یک منطقه دور افتاده _ تفگداران آمریکایی در نبردی بسیار نابرابر در مقابل یک ارتش کوچک قرار گرفتند و فرمانده‌هانشان فرصت استفاده از تکنیکهای فنی و کنترلی جدید را بدست آوردند. یکی از خصوصیات اساسی این برنامه ایجاد انسجام لازم و اعمال نظارت بیشتر از سوی تصمیم گیرندگان بود. بدین ترتیب کلیه واحدهای اطلاعاتی ارتش _ سیا و گروههای تفنگدار زیر نظر کامل ستاد ارتش وارد عمل شدند.
در پاناما این عملیات توسط «فرماندهی جنوبی» و به ریاست ژنرال «ماکسول ریدتورمان» به انجام رسید. بدین ترتیب «تورمان» در نقطه مرکزی بزرگترین عملیات نظامی ایالات متحده پس از خروج از ویتنام قرار گرفت. به همین دلیل شناخت خصوصیات او میتواند مفید باشد. «تورمان» چند ماه قبل از بازنشستگی و چهارده سال پس از آخرین عملیات فرماندهی رزمی خود در ویتنام، اکنون دوباره در صحنه یک جنگ دیگر ظاهر شده است. گزینش او به مقام جدید را باید از تمایلات شدید او بر ضد نوریگا ناشی دانست. سلف او ژنرال «فردریک ورتر» بر این باور بود که کاخ سفید به اندازه کافی از ابزارهای مسالمت‌آمیز برای دستیابی به توافق با نوریگا استفاده نکرده است. در حالیکه «تورمان» از هواداران سرسخت شدت عمل بود و با انتصابش به مقام فرماندهی نیروهای جنوبی ایالات متحده، فرصت به کرسی نشانیدن این خواسته را یافت.(8)
ترفیع مقام ناگهانی ژنرال «تورمان» که به مدت چهارده سال به شغل پرسنلی ساده اشتغال داشته و وظیفه‌اش به ریاست یک مرکز آموزشی توپخانه در «فورت برگ» محدود میشد به فرماندهی یک عملیات نظامی گسترده میتواند توجه‌برانگیز باشد. او و ژنرال «کولین پاول» رئیس ستاد ارتش آمریکا طراحی و فرماندهی عملیات حمله را بر عهده داشتند. از این واقعیت میتوان چنین برداشت کرد که در میان فرماندهان نظامی بتدریج وزنه هواداری اقدام مستقیم با ورود «تورمان» سنگینتر شده بود. همچنین در میان غیر نظامیان، اسکو کرافت مشاور امنیت ملی و جیمز بیکر وزیر خارجه و «جان سونونو» رئیس مشاوران کاخ سفید و لورنس ایگلبرگر معاون وزیر خارجه نزدیکترین همکاران بوش بهنگام به اجرا گذاردن طرح مداخله بودند.
پاناما پس از نوریگا
«چنی» وزیر دفاع آمریکا دو ماه قبل این مسئله را خاطرنشان کرده بود که در صورت دخالت مستقیم و عریان در پاناما بدون شک روابط ایالات متحده با دیگر کشورهای آمریکای لاتین دچار اختلال خواهد شد. به همین دلیل سیاستگزاران کاخ سفید درصددند تا از تأثیرات ماجرا در کوتاه مدت بکاهند. تبلیغات رسمی بر این پایه قرار گرفته است که آمریکا در حمله به پاناما به دخالت دست نیازیده است بلکه هدف آن «ضد دخالت»(9) بوده است. این مفسران بر این نکته انگشت میگذارند که عملیات فرماندهی جنوبی آمریکا تنها پاسخ به تهدید پیش‌رس کوبا و نیکاراگوئه در آمریکای مرکزی بود.
در گرانادا نیز پنتاگون به همین بهانه متوسل شد. اما اگر در گرانادا جنگ قدرت میان «موریس بیشاب» و مخالفانش ادامه داشت و سربازان خارجی - کوبایی - در آنجا مستقر بودند. ولی در پاناما چنین شرایطی حاکم نبود و توسل آمریکا به حربه حفاظت از جان اتباعش نیز توجیهی بیش نبود. «ابراین» در کتابش بدرستی آشکار نموده است که معیار سنجش «دخالت» و «ضد دخالت» بستگی تام به مسئله نفس «مداخله‌گرایی» دارد. بر طبق عرف بین‌الملل «مداخله» به معنای شرکت فعال و پیش‌بینی شده و همراه با زور در امور داخلی و خارجی کشور دیگرست که با هدف تغییر کامل صورت میپذیرد.(10) با توجه به این تعریف براحتی میتوان کنش مداخله در پاناما را نه به جر ایالات متحده و نه سایر کشورهای آمریکای مرکزی نسبت داد.
بوش خواهان تبدیل رژیم پاناما به یک حکومت دوست و متحد در آمریکای مرکزی بود با نگاهی گذرا به تحولات بین‌المللی و اوضاع منطقه‌ای براحتی میتوان از دلیل واقعی این خواسته آگاهی یافت. در حقیقت کاخ سفید با بقدرت رسانیدن یک جناح از سیاستمداران محافظه‌کار و تاجرپیشه که از گذشته روابط گرمی با سفارت آمریکا داشتند، جای پای خود را در این کشور محکم کرد.
با اینحال پنتاگون از دست دادن به عملیات خشونت‌بار در پاناما مقصود دیگری را نیز تعقیب میکند. «شرکلیچکیت» از نخستین تئوریسینهای جنگ روانی، از کاربرد سیاست ضربه‌زنی سریع نظامی برای فلج کردن رهبران و بدست گرفتن کنترل جمعیت مردم سخن میگفت(11). او بر اهمیت مسئله کنترل و فرماندهی تأکید اساسی گذارد و پیروزی را تنها زمانی مسجل دانست که رهبران به شکست خود اعتراف کرده باشند. بوش در مورد پاناما این توصیه «شرکلیچکیت» را به اجرا گذارد. ولی باید گفت مردم پاناما همانگونه که تاریخ مبارزاتشان بوضوح ثابت میکند و مقاومت آنان در نخستین روزهای حمله گواه آنست هیچگاه در برابر تجاوز خارجی تسلیم نخواهند شد.
سرویس خارجی کیهان

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات